باب دوم: در جفاى قريش و ساير كفار با حضرت سيد ابرار عليه صلوات الله الملك الجبار و شهادت حمزه و جعفر طيار
آوردهاند كه بعد از فوت ابوطالب و موت خديجه، قريش دست طغيان از آستين عدوان بيرون كردند و هرچه جفا مىتوانستند نسبت به سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بجا مىآوردند و مهم بدان رسيد كه آن حضرت در مكه نتوانسته بود به جانب طايف رفت و آن جا نيز از سفهاى قوم آزارهاى عظيم يافته باز به مكه آمد حاصل آن كه ده سال حبيب ملك متعال در مكه جفاى اهل ضلال كشيد تا امر الهى در رسيد كه از آن جا متوجه به مدينه مكرمه شود و چون به مدينه تشرف برد آن جا نيز يهودان كمر عداوت بربستند و منافقان در كمين حيله و كيد نشستند و مشركان و عبده اوثان در صدد محاربه و مقاتله اهل اسلام در آمدند و حرب اول كه حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم به نفس نفيس در آن حاضر بود غزوه بدر است و در آن غزا از اهل بيت آن حضرت پسر عم وى عبيده بن حارث بن عبدالمطلب شربت شهادت چشيد و او مردى كهنسال بود او را شيخ المهاجرين مىگفتند و حضرت او را بسيار دوست مىداشت و اول كسى كه رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم به دست مبارك خود براى او لوا بربست او بود صورت شهادت او چنانست كه هر دو لشكر بر سر چاه بدر صف بر كشيدند و علمها بر پاى كردند لشكر كفار نهصد و پنجاه مرد جنگى بود و صد اسب و هفتصد شتر در ميان ايشان بود و بيشتر ايشان سلاح داشتند و لشگر اسلام سيصد و پنجاه نفر بودند اكثر ايشان بىسلاح و در ميان ايشان هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود و بعد از تسويه صفوف سه كس از كفار در ميان ميدان درآمده مبارز طلبيدند يكى عتبة بن ربيعه دوم شيبه برادر او سوم وليد بن عتبه و از لشكر اسلام سه جوان انصارى در برابر ايشان رفتند ايشان پرسيدند كه شما چه كسانيد گفتند ما از انصاريم مبارزان قريش گفتند: ما را با شما كارى نيست ما ابناى اعمام خود را مىطلبيم و يكى از ايشان ندا كرد كه اى محمد از اكفاى ما بيرون فرست21 حضرت فرمود: اى عبيده، اى حمزه، اى على شما به ميدان ايشان رويد اين سه مرد مردانه و اين سه شجاع فرزانه در ميدان آن سه بيدين بيگانه در آمدند و عبيده مردى پير بود در مقابله عتبه رفت كه او هم مرد سال يافته بود و حمزه ميان ساله بود غنيم شبيه بود و على كه جوان بود در برابر وليد آمد كه نوخاسته و نورسيده بود على و حمزه غنيم خود را به قتل رسانيدند و عبيده و عتبه يكديگر را مجروح ساختند عتبه زخمى بر ساق عبيده زد كه استخوانش بشكافت و مغز بيرون آمد و عبيده از پاى درافتاد حمزه و على كه چنان ديدند روى به عتبه آورده وى را به تيغ بگذرانيدند و عبيده را برداشته به نظر انور رسانيدند و مغز از ساق وى بيرون مىريخت و عبيده بيهوش بود چون ديده باز كرد چشمش بر جمال خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم افتاد گفت: يا رسول الله الست شهيدا آيا من شهيد نيستم؟ حضرت فرمود: بلى، تو از جمله شهدايى و سردفتر سعدايى عبيده گفت: اگر ابوطالب زنده بودى انصاف دادى كه من احقم به آن چه او در نظم آورده:
نظرات شما عزیزان:
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد كه انّ اعظم الجزاء مع اعظم الجزاء به درستى كه بزرگى جزا مترتب بر بزرگى بلاست هر كه را بلا عظيمتر تحفه جزايى او جسيمتر هر كه را جگر از زخم تيغ عنا ريشتر مرهم راحت جراحتش از دارالشفاى عطا بيشتر.
اى عزيز يكى از نظرات عواطف ربانى و فتوحات مواهب سبحانى آنست كه بنده را به شرف محبت خود بنوازد و پرتو التفات از مطلع يهبهم بر دل بىغل وى اندازد و نشانه دوستى آن بنده ابتلا است به صنوف بليات و امتحان به ضروب محن و اذيات يحيى بن معاذ رازى قدس سره در مناجات خود مىگفت: الهى هر كه از اهل دنيا كسى را دوست دارد و خواهد كه او را نوازش نمايد ابواب نعمت و راحت بر وى بگشايد و تو هر كه را دوست دارى خواهى كه به انواع بلا مبتلا سازى و به آتش محنت و عنا بگدازى باران مشقت برو بارانى و غبار حسرت و ملال بر فرق احوال او افشانى.
هاتفى آواز داد كه ندانستهاى كه نصيب دوستان ما آتش جانسوز است و بهره محبان ما از كمان قضا ناوك دلدوز ما هر كه را دوست داريم عساكر نوايب و مصايب بر او گماريم تا روى توجه او از مخلوق برگردانيده به سوى خود آريم تا چون متوجه حضرت ما شود محرم خلوتخانه اسرار كبريا شود و چون از ساغر محنتش جرعهاى دهيم فى الحال نام ولايت بر او نهيم.
ما بلا بر كسى عطا نكنيم
اين بلا گوهر خزانه ماست تا كه نامش ز اوليا نكنيم
ما بهر كس گهر عطا نكنيم
پس ببايد دانست كه محنت از اين روى محض راحتست و نكبت بدين وجه عين دولت.
مولانا در مثنوى فرموده:
رنج گنج آمد كه راحتها دروست
ظاهرا كار تو ويران مىكند
پس رياضت را به جان شو مشترى مغز تازه شد چو بخراشيد پوست
ليك خارى را گلستان مىكند
بر بلاها دل بنه تا جان برى
در بعضى از كتب سماوى آمده كه اى آدمى چون راه بلا بر تو گشاده شود و اسباب رنج و محنت براى تو آماده گردد فقر عينا پس روشن ساز چشم خود را و شادمان شو كه آن طريق انبياست كه به تو مىنمايند و ابواب فتوح اولياست كه براى تو مىگشايند و چون محقق شد كه سلوك سبيل بلا صفت انبيا و حرفت اولياست و هر چند بلا بزرگتر است عطا بيشتر است از اين نكته تحقيق بايد كرد كه از جمله انبيا هيچ نبى آن مقدار جفا نكشيد كه حضرت مصطفى كشيد و از زمره اصفيا هيچ صفى را آن محنت و بلا نرسيد كه پيغمبر ما را رسيد اگر خرقه مىپوشيد بر آن بخيه قهرى بود و اگر جرعه مىنوشيد در آن تعبيه زهرى زبان حال آن حضرت به اشارت ما اوذى مثل ما اوذيت ندا مىكرد.
كانچه ما ديديم از جور و جفاها كس نديد و آن چه ما خورديم از زهر و بلاها كس نخورد
آن نه بلا بود كه زكريا را باره بدو پاره بريدند و آن نه محنت بود كه يحيى را به تيغ سر برداشتند بلا و محنت اينست كه بر ما ريختند ما را بر اهل آسمان و زمين مقدم ساخته زمام مهمات ايشان به دست اهتمام ما باز دادند معصيت امت را بر دامن شفاعت ما بستند ندا مىرسد كه و من الليل فتهجد شبها برخيز و سخن مفلسان امت به عرض رسان به عوض خفتگان فراش غفلت تو بيدار باش و به جاى غافلان عشرتخانه راحت تو اشك از ديده ببار اكنون كار كاهلان ما را مىبايد كرد و عذر مجرمان ما را مىبايد خواست از يكطرف كار دوستان مىبايد ساخت از يكجانب آزار دشمنان مىبايد ساخت از يكجانب آزار دشمنان مىبايد كشيد گاه ما را بر مسند قاب قوسين نشانند و گاه به آستانه جفاى ابوجهلند گاه بشير و نذير و سراج منير لقب دهند گاه شاعر و ساحر و مجنون نام نهند گاه قلعه خيبر به دست يكى از خاندان ما بگشايند گاه دندان ما به سنگ ناگرويدگان بشكنند اين همه براى آنست تا بر عالميان روشن گردد كه در اين راه درياهاى بلا در موجست و آتشهاى عنا در اشتعال اگر كسى برگ اين راه دارد درآيد و الا زحمت خود دور دارد.
راه عشق او كه اكسير بقاست
فانى مطلق شود از خويشتن درد بر درد و عنا اندر عناست
هر ولى كو طالب اين كيمياست
اول تحفه بلا كه بدان حضرت فرستادند آن بود كه پدرش را از پيش برداشتند تا ناز پدر نبيند و بر كنار مهر او ننشيند هنوز آن حضرت در شكم مادر بود كه پدرش وفات كرد و داغ يتيمى بر دل مباركش نهادند.
در خبر آمده كه در آن وقت ملائكه او را يتيم خواندند و بر گرد يتيمى او اشك از ديدهها فشاندند.
گر يتيمى چه شد كه از تعظيم بيش باشد بهاى در يتيم
حق تعالى با ملائكه خطاب كرد كه اگر چه حبيب من يتيم است اما من كارساز و ولى و حافظ و وكيل ويم شما بر وى صلوات فرستيد و آن را مبارك دانيد و چون سيد عالم به شش سالگى رسيد مادرش نيز وفات كرد دوباره سمت يتيمى بر فرق آن حضرت كشيدند.
چون در اگر يتيم شد بيش بود بهاى او زانكه خرد فزون نهد در يتيم رايها
آوردهاند كه چون آن حضرت شش ساله شد مادرش او را به مدينه برد به زيارت قبر پدرش عبدالله كه آنجا وفات يافته بود و در وقت مراجعت به ابواء رسيده مادرش بيمار شد روزى رسول بر بالين وى نشسته و در روى مادر مىنگريست و بر تنهايى و غريبى و بى كسى خود مىگريست.
سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خود با كه گويم حال تنها ماندن دشوار خود
و آمنه خاتون بيهوش بود ناگاه به هوش باز آمده بر روى رسول نگريست ديده اشكآلود او را ديد خداوند آه دردآلود او را شنيد بيتى چند براى تسلى فرزند دلبند خود بر خواند و اين ابيات از آن جمله است.
بارك الله فيك من غلام
فانت مبعوث الى الانام ان صح ما ابصرت فى المنام
من عند ذى الجلال و الاكرام
يعنى خدا بركت دهد تو را اى پسر و اگر آن چه من در خواب ديدهام درباره تو و از هاتف غيبى شنيده راست و درستست پس تو پيغمبرى برانگيخته به سوى آدميان از نزديك خداوند جهان.
بعد از آن گفت: اى پسر هر زندهاى ميرنده است و هر نوى كهنگى پذيرنده هر كه از كتم عدم قدم بر بساط وجود نهاد نهايت كار او آنست كه حنجره امل او به خنجر اجل بريده شود و هر كه در محفل زندگانى شربت با حلاوت حيات چشيد غايت مهم او آنست كه زهر مرارت ممات بچشد.
در اين سراى مصيبت كه غير ماتم نيست
لباس عمر نكو كسوتيست ليك چه سود دلى كجاست كه زير شكنجه غم نيست
كه آستين به قاش از دوام معلم نيست
اما اى پسر اگر من بميرم ذكر من زنده خواهد بود و نام من از صحيفه روزگار محو نخواهد شد زيرا كه چون تو پاكيزه نهادى زادم و مانند تو نيكوكارى يادگار گذاشتم.
زنده است كسى كه از تبارش ماند خلفى به يادگارش
مرويست كه چون آمنه خاتون وفات كرد آواز نوحه جنيان مىآمد كه به روى مىگريستند و مىگفتند:
نبكى الفتاة المراة الآمنه17
ما همى گرييم بهر اين زن نيكو شعار ام رسول الله ذى السكينة
مادر پيغمبر دينپرور صاحب وقار
و چون آن حضرت هشت ساله شد جدش عبدالمطلب كه كافل مهم وى بود وفات كرد و او را به عمش ابوطالب سپرد و بعد از بيست سالگى پنج سال شبانى مىكرد و در سن بيست و پنج سالگى خديجه خاتون را رضى الله عنها به خواست و در چهل سالگى وحى بدو فرود آمد و در چهل و سه سالگى آغاز دعوت كرد و ده سال در مكه از كفره و ضلال انواع بىادبى و سفاهت و اصناف ضرر و مشقت ديد و كشيد اولا در ميان دو همسايه خانه داشت كه بدترين دشمنان بودند يكى ابىلهب و يكى عتبة بن ابى معيط.
در زلال الصفا آورده18 كه در اول حال آن حضرت را صلّى الله عليه و آله و سلم دو جار جاير بود و دو خليط ضاير دو خودبين خود كامه و دو بدنام سيهنامه دو همسايه گران سايه دو زيانكار بىسرمايه روز در ايذاى وى كوشيدندى و شب جوشن جفاى وى پوشيدندى و انواع ارواث و الواث بياوردندى و در رهگذر آن پاك پراكنده كردندى تا شايد كه دامن پاك آن حضرت بدانها آلوده گردد و در بعضى تفاسير آمده كه امجميل كه زن ابولهب بود وقتها پشتههاى خار و دستههاى خسك جمع كردى و به شب آوردى و در سر راه آن حضرت ريختى تا خارى در دامنش آويزد يا در پاى مباركش خلد آن حضرت كه به نماز بيرون آمدى آنها را از سر راه برگرفتى و به طريق ملايمت و ملاطفت گفتى اين چه همسايگيست كه با من مىكنيد.
مىريختند در ره تو خار و با همه چون گل شكفته بود رخ دلستان تو
طارق بن عبدالله گويد: در بدو اسلام به سوى حجاز رفتم در يكى از بازارهاى عرب مردى را ديدم حله سرخ پوشيده و به زبان فصيح و بيان مليح مىگفت قولوا لا اله الا الله تفلحوا بگوييد كلمه شهادت تا رستگارى يابيد و يكى را ديدم در پى او مىرفت و مىگفت: سخن او مشنويد كه او دروغگوست و سنگ بر وى مىانداخت چنان كه پاشنه و كعب او را خونين كرده بود من پرسيدم كه اينها چه كسانند يكى گفت: آن جوان كه لباس سرخ دارد محمد قرشى است صلّى الله عليه و آله و سلم كه خلق را به خداى آسمان دعوت مىكند و آن كه از عقب او سنگ مىاندازد عم وى ابولهبست و اكثر صناديد عرب در اين قضيه با ابىلهب متفقند و هر كس كه در موسم و غير موسم به مكه آمدى او را از صحبت آن حضرت تحذير مىكردند و از مكالمه با وى تنفير مىنمودند و سخنان مختلف در باب آن حضرت مىگفتند گاه وى را به سحر نسبت مىدادند و گاه شاعر مىگفتند زمانى منسوب به كهانت مىداشتند و وقتى نام مجنون بر وى مىنهادند و سيد رسل را از اين اقوال غبار ملال بر خاطر عاطر مىنشست و حضرت ذوالجلال براى تسلى دل كامل او آيتها مىفرستاد و مضمون بعضى آن كه هيچ پيغمبرى به قومى نفرستاديم الا كه معاندان قوم او را ساحر و ديوانه گفتند و آن پيغمبران بر جفاى قوم تحمل مىفرمودند و طريق مصابرت به قدم اجتهاد مىپيمودند فاصبر كما صبر اولوالعزم تو هم شكيبايى ورز چنان كه اولوالعزم ورزيدند پس چندان اضرار و ايذا از آن قوم غدار به آن حضرت مىرسيد و ثبات قدم مىورزيد و مصابرت نموده ترك دعوت نمىفرمود.
از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور بر سر كوى تو از پاى طلب ننشستم
در روضة الاحباب آورده كه عروة بن زبير از عبدالله بن عباس پرسيد كه از آن ايذاها كه تو ديدى كه قريش به حضرت پيغمبر رسانيدند كدام سختتر بود گفت: روزى اشراف قريش در حجرهاى جمع شده بودند و من آن جا حاضر بودم سخن در ميان آوردند و گفتند: نديديم هرگز خود را كه صبر كرده باشيم بر هيچ امرى مثل صبرى كه مىنماييم بر آن چه از اين مرد يعنى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم به ما مىرسد عاقلان ما را سفيه شمرد و پدران ما را دشنام داد و ما را عيب گفت و جماعت را متفرق ساخت و سب آلهه ما نمود و با اين همه وى را گذاشتهايم و هيچ نمىگوييم در اين سخن بودند كه ناگاه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به حرم در آمد و استلام ركن به جاى آورد و به طواف خانه مشغول شد و چون در اثناى طواف بر ايشان بگذشت وى را به ناسزا تعرض رسانيدند و سخن سخت گفتند چنانچه اثر كراهت در روى آن حضرت مشاهده كردم در طواف دوم و سوم نيز مثل آن گفتند در نوبت چهارم آن سرور بايستاد و فرمود: كه بشنويد اى گروه قريش به خدايى كه جان محمد در قبضه قدرت اوست كه آوردهام براى شما ذبح يعنى اگر سخن مرا نشنويد و متابعت من ننماييد همچون گوسفند تيغ بر گلوى شما خواهم نهاد و شما را بخواهم كشت نپنداريد كه از چنگ من به رايگان بيرون خواهيد شد چون آن حضرت اين سخن بگفت گوييا گلوى همه ايشان بگرفت و لرزه بر اعضاى ايشان افتاد بعد از آن به تملق در آمدند و آن كس كه در سب و طعن از همه زيادت بود وى را تسكين داد به بهترين كلامى و نرمترين سخنى و مىگفت: يا ابالقاسم باز گرد و به راه خود برو به خدا كه تو جهول نيستى يعنى در كار خود دانايى و هر چه مىكنى از روى دانش است پس رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بازگشت و طواف خود تمام كرد و روز ديگر همان جماعت در همان محل جمع شدند و من با ايشان بودم بعضى با بعضى گفتند: آن همه ديروز سب محمد نموديم چون بر ما ظاهر شد و ما را دشنام داد هيچ نتوانستيم گفت و خاموش شديم چنانچه گويى زبانهاى ملال شده بود اين چه بود كه ما كرديم اگر اين نوبت وى را ببينيم دانيم كه با وى چه بايد كرد در اين سخن بودند كه حضرت رسالت پيدا شد و طواف خانه آغاز كرد چون وى را ديدند از غايت بغض و غيظ كه داشتند همه به يكبار بر سر آن حضرت ريختند و گفتند تويى كه در حق ما و بتان ما سخنان مىگويى فرمود: كه آرى منم كه به آنها گفتم و مىگويم مردى را ديدم گوشه رداى وى را گرفت و در گردن آن حضرت پيچيد چنان چه راه نفس بر وى تنگ شد يكى از صحابه آن جا حاضر بود فرياد برآورد و در گريه افتاده گفت آيا مىكشيد اين مرد را كه مىگويد پروردگار من الله است و معجزههاى روشن به شما مىنمايد آن مردم دست از پيامبر بداشتند و روى به آن صحابه نهاده محاسن او را گرفته چندان بر وى زدند كه سرش بشكست القصه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مثل اين جفاها ميديد و بدين نوع عناها مىكشيد و مىدانست كه در بلا، ارتكاب شكيبايى را سبب كليست رنج و عنا مباشرت و مصابرت را موجب اصلى به وادى جور و جفا را باقدام صبر پيمودن منهج زوايد فوايد ثواب است و در وادى بلا ياورزا يا ثبات قدم ورزيدن مثمر عوايد آفتاب به درگاه رب الارباب.
و لله فى ضمن البلا يا لطائف.
بزير غصه نهان ذوقها و شادىهاست بسى مراد كه در زير نامرادىهاست
ابن عباس رضى الله عنه آورده كه قريش اتفاق كردند بر آن كه اين بار كه محمد را ببينيم او را زنده نگذاريم و به هيچ وجه دست از وى نداريم فاطمه را خبر شد به خدمت پدر آمد و قطرات عبرات بر صفحات وجنات روان كرد.
بر چهره خويش اشك گلگون مىريخت خون جگرش ز ديده بيرون مىريخت
آن حضرت كه فاطمه را گريان ديد فرمود: ما يبكيك اى جان پدر تو را چه چيز به گريه آورده است و موجب گريستن چه چيز شده است فاطمه گفت: يا ابتاه اى پدر بزرگوار ان القوم عزموا على ان يقتلوك بدرستى كه قوم عزم جزم كردهاند بر كشتن تو و هر كس نصيبى از خون تو با خود تخمير كرده حضرت فرمود: كه باك مدار قدرى آب بياور تا پدرت سلاح الوضوء سلاح المؤمن در پوشد و زره عصمت نماز در بر افكند پس وضوى تمام بساخت و قدم در مسجد الحرام نهاد آن گروه از هيبت او چشم نگشادند بلكه از مهابت او ديده بر هم نهادند خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم قبضهاى سنگريزه بر گرفت و در روى ايشان انداخت و فرمود: شاهت الوجوه يعنى زشت باد روهاى شما بر هيچكس از آن سنگريزهها نيامد الا در روز بدر كشته شد و همچنان در ضلالت به نار الله الموقدة رفت و در روز الغاشيه ابوجهل و عتبه و شيبه و ابىاميه و عماره را دعاى بد كرد و هر كه را در آن دعا نام برد كشته شدند و در روز بدر بر دست انصار دين هلاك گشتند و قصه محاربان كربلا همچنين بود كه از آن بيست و دو هزار كوفى و شامى كه با حسين و اصحاب او حرب كردند هيچ كس نبود كه در آن سال به بلايى مبتلا و به عقوبتى گرفتار نگشت و چون سال به سر آمد و روز عاشورا در آمد از آن لشگر گران يك كس زنده نمانده بود چه آنها كه مقاتله نمودند و چه آنها كه سياهى لشكر بودند و چگونه چنين نباشد كه حسين نور ديده مصطفى و فرزند پسنديده مرتضى و جگرگوشه بتول عذرا و برادر با جان برابر حسن رضا بود در كنز الغرايب آورده از ابوجعفر همدانى كه او نقل كرده است از ابوعبدالله قاضى بصره كه آشنايى را ديدم نابينا گفتم تو پيش از اين نابينا بودى و ديدههاى تو روشن بود چشم تو را چه رسيد گفت ايها القاضى من در لشگر پسر زياد بودم به كربلا چون آن واقعه هايله واقع شد و به وطن خود بازگشتم شبى نماز خفتن گزاردم و تكيه كردم خواب بر من غلبه كرد و در واقعه ديدم كه يكى بيامد و گفت اجابت كن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را من در عقب وى روان شدم تا به خدمت آن حضرت رسيدم ديدم كه در مسجد پيش محراب نشسته است ندانستم كه مسجد آن حضرتست يا مسجدى ديگر و بر يمين و يسار او صحابه نشسته بودند و بر حوالى ايشان مردم بسيار ايستاده و امام حسين را ديدم در پيش آن حضرت به زانو در آمده و جامه خونآلود در تن اوست و آهسته با خود سخن مىگويد و يك يك از كشندگان امام حسين و اولاد و اخوان و اقربا و اصحاب وى را مىآورند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از روى غضب مىفرمود: اضربوه بالسيف و احرقوه بالنار او را به شمشير بزنيد و به آتش بسوزيد پس شمشير به ايشان مىزدند و چون شمشير بر يكى زدندى آتش بجستى و در وى افتادى تا بسوختى و باز زنده شدى و باز شمشير بر وى زدندى من چون آن حال مشاهده كردم بترسيدم و از جاى خود بجستم و نزديك حضرت رسول الله دويدم و گفتم السلام عليك يا نبى الله آن حضرت نظرى از روى هيبت بر من انداخت و جواب سلام من باز نداد و ساعتى نيك درنگ كرد و گفت: يا عدو الله حرمت مرا فروگذاشتى و ادب مرا نگاه نداشتى عترت مرا بكشتى و از رسالت من ياد نكردى و از غضب من نينديشيدى گفتم: يا رسول الله به خداى كه شمشير در روى هيچ يك از اولاد و اصحاب امام حسين نكشيدم و به نيزه طعنه بر هيچ يك نزدم و تير در لشگرگاه وى نيانداختم همين بود كه در لشگر خصم بودم و تظاهر مىكردم فرمود: كه راست مىگويى شمشير نزدى و نيزه نرسانيدى و تير نيفكندى و لكن كثرت السواد و ليكن سياهى لشگر بودى و تكثير سواد خصمان مىنمودى نزديك من آى چون من پيشتر رفتم طشتى ديدم پر از خون نزديك وى نهاده گفت: اين خون جگرگوشه من است پس ميلى از آن برداشت و در چشم من كشيد از هول آن بيدار شدم نابينا بودم قاضى گفت: اى ناكس اين عقوبت دنياست كه داند كه فرداى قيامت با تو چه خواهند كرد.
به روز واقعه اى ظالم خدا ناترس
خداست حاكم و دعوى گرست پيغمبر
روا بود كه به خاك و به خون كنى غرقه بيا ببين كه چها كردهاى به جاى حسين
چگونه مىدهى انصاف ماجراى حسين
رخ منور و گيسوى مشكساى حسين
آمديم به بقيه ابتلاى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم محمد اسحاق رحمه19 گويد كه كفار به سبب حمايت ابوطالب عليهالسلام بر حضرت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم دست نداشتند و كبار صحابه را نيز به واسطه حمايت قوم و قبيله ايشان ايذا نمىتوانستند كرد پس هرجا عاجزى و فقيرى كه او را قبيله و عشيرهاى بود مىديدند به تعذيب وى اشتغال مىكردند بعضى را به گرسنگى و تشنگى عذاب كردندى و بعضى را زره پوشانيده در آفتاب باز داشتندى و ميزدندى كه بياييد و از دين محمد برگرديد و از جمله امية بن خلف بلال حبشى را هر روز به بطحاى مكه بردى و او را برهنه بر ريگ گرم خوابانيدندى و سنگ به آفتاب گرم شده را بر سينه وى نهادى و گفتندى اى سياه از دين محمد برگرد و به لات و عزى ايمان آر بلال گفتى احدا احدا خداى يكتا را مىپرستم و همچنين صهيب و خباب و عامر بن فهيره و امثال و اشباه ايشان را به انواع عقوبات تعذيب مىنمودند و آن فارسان ميدان دين و راهروان طريق يقين آن بلاها را به قدم رضا استقبال مينمودند و مىگفتند بلا عطاست پس از عطا ناليدن خطاست مجاهده ابدان صيقل آئينه جان است و خرابى آب و گل سبب معمورى خانه جان و دل.
هر رنج كه از حضرت جانان آيد
گر راه سلامتش ببندد ليكن زنگ غم از آئينه جان بزدايد
صد در ز كرامت به رخش بگشايد
القصه كار بدان كشيد و مهم بدان انجاميد كه دست به قتل مؤمنان برگشادند و خرمن عمر پدر و مادر عمار ياسر را به باد هلاكت دادند به ضرورت جمع كثير از اصحاب به اشارت آن سيد احباب صلوات الله و سلامه عليه به جانب حبشه هجرت نمودند و چون ياران رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كم شدند كفار در آزار و اضرار آن حضرت سعى بيشتر كردند روزى سيد عالم به جانب مقبره حجون مىرفت گذرش بر جمعى از صناديد عرب واقع شد چون ابوجهل و عدى بن حمير و امثال ايشان كه بر سر راه نشسته بودند چون خواجه را بديدند به ايذاى او برخاستند و از سخنان ناخوش هيچ باقى نگذاشتند آن حضرت به حكم و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما سر مبارك در پيش انداخته بى مجادله و مقاوله از ايشان بگذشت و در موضعى از گورستان ملول و محزون بنشست ابوجهل بيامد چنانچه به قول قبيح آن حضرت را آزرده بود به فعل شنيع نيز قاصد ايذا و اضرار او شد چنانچه بسى از زن و مرد بر آن مطلع شدند و در آن وقت عم او حمزه به شكار رفته بود قضا را سه روز در كوه و صحرا گشته و شكارى به دست نياورده گرسنه و تشنه و خاكآلود به دروازه مكه در آمد كنيزك عبدالله جذعان درو نگريست و گفت: اى حمزه تو را شكار به چه كار آيد و اين عار به كجا برى كه با برادرزاده تو كردند آن چه كردند حمزه از اين سخن متغير شد و مجال استفسار نداشت به خانه درآمد و طعام طلبيد زنش سفره بيانداخت و طعام حاضر ساخت حمزه نگاه كرد زن خود را گريان ديد گفت: چرا مىگريى جواب داد كه اى اباعماره چگونه نگريم كه يتيمى را از يتيمان شما بلكه رضيعى از رضيعان شما كسى اين جفا روا ندارد كه با نور ديده هاشم و سرور سينه عبدالمطلب واقع شد حمزه گفت: روشنتر از اين بگوى گفت: چه بگويم آن چه ابوجهل با برادرزاده تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم كرد حمزه گفت: چه حال عارض شد و چه صورت وقوع پذيرفت امعماره گفت: اى سيد! ابوجهل با جمعى از سفها او را گرفتند و چندان بزدند كه از پيشانى مباركش خون روان شد و ماه رخسارش را كه آفتاب از رشك آن مىسوزد بر زمين ماليدند حمزه گفت: واويلاه عمش ابوطالب كجا بود گفت: به شعب رفته بود و گوسفند مىچرانيد و از اين حال خبر نداشت گفت: ابىلهب آن جا نبود گفت: آن بىحاصل سنگدل نشسته بود مىگفت بزنيد و بكشيد اين ساحر كذاب را گفت: عباس كجا بود گفت: همچون پروانه كه به گرد شمع گردد در حوالى آن حضرت مىگرديد و فرياد مىكرد كه رحم كنيد بر سيد خو و كسى از آن بدبختان به سخن وى التفات نمىكرد حمزه زار، زار بگريست و با آن كه از سه روز باز طعام و شراب نخورده بود از سر سفره برخاست و گفت: طعام شراب بر من حرام باد تا از آزارنده فرزند برادر خود انتقام نكشم پس بطلب رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم روان شد در مسجد الحرام نشان دادند چون به حرم در آمد آن حضرت را ديد در پيش خانه كعبه نشسته و سر بر زانو نهاده حمزه نزديك آمد و گفت: السلام عليك يا ابن اخى اى برادرزاده اينك عم تو آمد تا داد تو از دشمنان بستاند آن حضرت در اشك از صدف ديده فرو ريخت و آه سرد از دل پردرد برآورد و گفت: بگذاريد بى كسى را كه نه پدر دارد و نه مادر نه عم دارد و نه يار و مونسى نه دلدارى نه محرمى نه غمگسارى نه ناصرى نه مددكارى.
آه كاندر زمانه محرم نيست
دم نيارم زدن ز سوز درون
دردمندى و غصه بسيار است هيچكس را ز حال من غم نيست
كه كسم غمگسار و همدم نيست
هيچ چيز از بلا مرا كم نيست
حمزه گريان و غريوان شده سوگند به لات و عزى ياد كرد كه اى فرزند من براى نصرت تو آمدهام حضرت فرمود: به حق آن خدايى كه مرا به رسالت به خلق فرستاده است كه اگر به شمشير آبدار دمار از مشركان خاكسار برآرى و براى حمايت من مقاتله نمايى تا خود را به خون بيالايى تو را از درگاه حق سبحانه جز دورى نيفزايد و از محاربه و كارزار هيچ نگشايد مگر به وحدانيت حق و رسالت من اقرار كنى اى عم اگر مىخواهى كه مرا شربت لطفى دهم و مرهم راحتى بر جراحت دل من نهى بگوى لا اله الا الله محمد رسول الله حمزه گفت: اى جان عم اگر من اين كلمه بگويم تو خوشدل مىشوى؟ گفت: آرى، رضاى من و خشنودى خدا در اين كلمه است حمزه كلمه شهادت بر زبان راند و بعد از آن از مسجد بيرون آمده به انتقام ابوجهل روان شد چون به در خانه ابوجهل رسيد وى نشسته بود و جمعى از اشراف عرب با وى بودند و كمانى در دست حمزه بود بىمحابا بر سر ابوجهل زد چنانچه سرش بشكست و خون روان شد و گفت: تو محمد صلّى الله عليه و آله و سلم را ايذا مىكنى و دشنام مىدهى يكى از آن قوم برخاست كه يا اباعماره غضبآلودهاى ساعتى صبر كن تا آخر پشيمان نشوى حمزه گفت: چرا پشيمان شوم من گواهى مىدهم كه خدا يكيست و محمد صلّى الله عليه و آله و سلم رسول اوست به حق و از اين ملت باز نمىگردم و از اين قول رو نمىگردانم.
گشاد خويش چو در راه عشق مىيابم به هيچ حال از اين راه رو نمىتابم
قريش كه اين سخن شنودند در غم و ملال بيفزودند و دين را قوتى و اسلام را عزتى پديد آمد و در همين اوقات عمر خطاب رضى الله عنه شرف اسلام دريافت و آن نيز مدد و تقويت مسلمانان شد اما چون كفار ديدند كه اسلام روز به روز قوت مىگيرد و كار آن حضرت رونق مىپذيرد بغض و حسد ايشان زياد شد و داعيه هلاك آن حضرت كرده با ابوطالب مجادله بسيار كردند و مهم را به محاربه و مقاتله قرار دادند ابوطالب بنى هاشم و بنوعبدالمطلب را جمع كرده در محافظت آن حضرت اتفاق نمدند موحدان و غير ايشان الا ابىلهب كه با ايشان متفق نشد و بعد از آن كه اين قوم حريف قتال قريش نبودند به شعب ابوطالب در آمدند با كوچ و بنه خود حضرت رسالت را پاسبانى نمودند و قريش عهد كردند كه با آن طايفه مخالطه و مناكحه نكنند و هيچ بديشان نفروشند و از ايشان نخرند و اگر كسى از شعب به جهت مهمى بيرون آمدى او را بزدندى و ايذا كردندى و در موسمى هم كه بيرون مىآمدندى در شعب گرفتار بودند تا كار به اضطرار رسيد و شبها از گريه و زارى اطفال و ضعفاى اهل شعب مردم مكه در خواب نمىرفتند و بعد از سه سال كه حق سبحانه ايشان را خلاصى داد از شعب بيرون آمدند بعد از هشت ماه و بيست و يك روز ابوطالب عليهالسلام وفات يافت و حضرت از فوت او بسيار ملول و محزون شد بعد از آن به سه روز يا يك ماه و پنج روز خديجه كبرى سلام الله عليها درگذشت و در خبر است كه سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم در وقت رحلت خديجه كبرى به حجره طاهره در آمد خديجه از شدت مرض شكايت كرد خواجه بگريست و او را دعاى خير گفت و فرمود: اى خديجه بهشت مشتاق ديدار توست خديجه گفت: يا رسول الله من از مرگ باك ندارم ولى بر مفارقت از صحبت تو مىگريم و حسرت مىخورم.
ز مرگ بيم ندارم ولى از آن ترسم كه من بميرم و تو جان ديگران باشى
يا رسول الله من از دختران خود خاطرجمع كردهام و هر كدام سامانى و خان و مانى دارند اما فاطمه من هنوز سرانجامى ندارد و او را خود متكفل شده به ديگرى نگذارى حضرت به حضور وى فاطمه را طلبيد و در بر گرفت و گفت: فاطمه پاره جگر منست اما چون فاطمه عليهاالسلام مادر بزرگوار خود را در سكرات ديد فرياد بر كشيد و روى در روى مادر مىماليد و زار زار در مفارقت وى مىناليد و چگونه كسى از فراق ناله نكند و از سوز هجران نعره بى خودانه نزند چون مفارقت دوستان بناى صبر را بر مىاندازد و مهاجرت ياران روزگار باز ماندگان را سياه و تيره مىسازد.
روز ما را ساخت چون شب تيره آن ماه از فراق
آگهند از ماه تا ماهى كه هر شب مىرود چند سوزيم از فراق آه از فراق آه از فراق
آب چشمم تا به ماهى آه تا ماه از فراق
در كتاب مبكيات از امام وقار رحمه الله مذكور است كه چون خديجه خاتون رضى الله عنها را عمر به پايان رسيد و دانست كه وقت رحلتست سيد عالم را فرمود: كه يا رسول الله دمى پيش من بنشين تا ديدار آخرين تو را ببينم و ذوق لقاى تو را توشه آخرت سازم و به زبان نياز وداع آخرين عرض كنم حضرت پيش وى بنشست خديجه گفت: يا رسول الله عمرى در خدمتت به سر بردم و حالا پيك اجل آمدست و من مىميرم.
ملتمس من آنست كه در قيامت مرا باز جويى و سخن من با حق سبحانه بگويى و عفو مرا درخواست كنى و مهم من به شفاعت راست كنى ديگر اگر در خدمت تقصيرى از من در وجود آمده باشد عفو فرمايى و مرا بحل كنى و ديگر فاطمه من خردست و بىمادر ماند وى را نيكو دارى آن گاه گفت: كلمهاى بزرگ دارم با تو نمىتوانم گفت: با فاطمه بگويم تا به عرض شما رساند سيد عالم گريان از سر بالين وى برخاست و فاطمه در آمد و پيش مادر بنشست خديجه گفت: اى دختر پدرت را بگوى كه مادرم مىگويد كه چون من در گذرم رداى مبارك خود را كه به وقت نزول وحى بر فرق همايون مىانداختى كفن من كن باشد كه به بركت آن حق سبحانه بر من رحمت كند فاطمه عليهاالسلام بيامد و اين سخن به عرض رسانيد مهتر عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گريان شد و ردا به فاطمه داد كه برو و به مادرت بنماى تا دل وى خوش شود فى الحال جبرئيل امين در رسيد كه يا محمد خداى تعالى تو را سلام مىرساند و مىگويد تو رداى خود نگهدار كه چون خديجه آن چه داشت در راه ما فدا كرد كفن وى به كرم ماست ما او را از لباس كرم خود پوشيده گردانيم و از بهشت پاكيزه سرشت كفن وى بفرستيم و اگر اين به صحت رسد20 ارسال كفن او از بهشت يكى از خصائص وى باشد رضى الله عنها و به وفات او حضرت خواجه عالم صلّى الله عليه و آله و سلم به غايت متألم شد.
جان در عنا بماند كه آرام دل نماند
اكنون چه حاصل كه از قفس تنگ روزگار دل از آنم بسوخت كه مطلوب جان برفت
كان طوطى شكرشكن از بوستان برفت
13) مؤلف فرمود در خبر آمده و نفرمود صحيح است و بسيارى معتقدند كه بيمارى نفرتآور براى انبيا نيست و خدا پيغمبران را براى هدايت مردم فرستاد و ايوب را براى تعليم صبر و شكيبايى و شكر خداى بر همه حال فرستاد و هر چه نفرت آورد مردم از آن بگريزند و نزديك نشوند و شكر مبتلا را نشنوند و مواعظ او را فرانگيرند پس ايوب نفرتآور نبود.
14) اين گونه گريز زدن از اجتهادات كاشفى است و تصرفات وى در بيان مصائب و پس از آن مردم از او آموختند.
15) نال مزمار يعنى نى ميان خالى است.
16) يكى از مؤلفين نصارى موسوم به رزق الله منقريوس در تاريخ دول اسلام نوشته است تيمور از بزرگترين مردان جهان بود در علو همت و صبر در سختىها و جهانگشايى بزرگتر از او نيامد و مسلمان شيعى مذهب بود اسلام را تقويت مىكرد بر خلاف چنگيز خان اما چندان سنگدل بود كه مانند او انسانى بدين صفت نقل نكردند چون هيچ فاتحى نظير آن چه او در اصفهان و دهلى و دمشق و غير آن كرد نكرد و درباره دمشق گويد شاميان با لشگر او مقاومت كردند ناصر بن برقوق پادشاه مصر را براى مقابله با تيمور خواستند او به دمشق آمد اما تونايى مقابله با تيمور در خويش نديد شبانه بگريخت و تيمور با شام چنان كرد كه با هيچ شهر نكرده بود و كاشفى در اينجا اشاره به قصه تيمور مىكند در شام و به خاطر دارم كه در طهران شبيه و به اصطلاح خود ما تعزيه امير تيمور نشان مىدادند براى انتقام از خون شهداى كربلا گرچه تفاصيل شبيه را بياد ندارم اما بىشك آن نيز مانند ساير نكاتتعزيهدارى مأخذش كاشفى و روضةالشهدا است.
17) شايد صحيح امينه باشد.
18) در كشفالظنون گويد: زلال الصفافى احوال المصطفى فارسى است از ابى الفتح محمد بن ابىبكر رازى.
19) محمد بن اسحاق صاحب سيره در مائه دويم هجرى ميزيست و امام محمد باقر عليهالسلام را ملاقات كرده و از آن حضرت روايت دارد.
20) گاهى مؤلفين روايتى كه نمىدانند صحيح است در كتاب نقل مىكنند و به اتفاق جاير مىدانند اما عوام نقل غير صحيح را روا نمىدانند و معتقدند كه چون روايتى صحيح نباشد نبايد در كتاب نوشت و اين پندار عوام صحيح نيست و از اول اسلام تاكنون بناى روات بر اين نبود چون اگر هر كس به پندار خود هر حديثى را ضعيف مىدانست نقل مىكرد چه بسا حديث درست را بتوهم ضعف نقل نكرده بودند و اكثر آنها از ميان رفته بود اما خواننده ك تاب و شنوده روايت بايد بداند و آنها را آگاه بايد كرد كه همه احاديث را براى اعتقاد و عمل نقل نكردند تا تدليس لازم نيايد نه آن كه هرچه ضعيف مىپندارد نقل نكنند.
و نسلمه حتى نصرع حوله و ندهل عن ابنائنا و الحلايل
مضمون بيت راجع به آنست كه ما در سلامت پيغمبر و محافظت او از آفتها بكوشيم تا وقتى كه هلاك گشته شويم بر گرداگرد او و غافل شويم و فراموش كنيم از زنان و فرزندان خود يعنى خود را و همه كسان خود را فداى او سازيم آوردهاند كه حضرت او را تصديق كرد و دعاى خير گفت و او در وقت مراجعت از بدر در منزل روحا بدار القرار انتقال يافت رضوان الله عليه و شهيد دوم از اهل بيت حمزه بود كه در حرب احد مرتبه شهادت يافت و غزوه احد اجمالا بر آن وجه بود كه مشركان بعد از جنگ بدر به كينه اهل اسلام كمر بسته خواستند كه جهت صناديد اشراف ايشان كه كشته گشته بودند انتقام كشند انتقام كشند لشكرى جمع كردند سه هزار مرد كه هفتصد از ايشان زرهپوش بودند و دويست اسب و سه هزار شتر در ميان ايشان بود به مدينه آمده در احد لشكرگاه بزدند و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با هفتصد مرد در مقابله ايشان بايستاد بر وجهى كه احد در قفا و مدينه در پيش روى و كوه عينين بر يسار ايشان واقع شد كوه عينين22 شكافى داشت كه محل خطر بود كه دشمنان از آن جا كمين كرده بر سر لشكر اهل اسلام آيند حضرت رسول صلوات الله عليه عبدالله جبير را با پنجاه تيرانداز آن جا فراداشت و مقرر كرد كه شكاف كوه را نگاه دارند و نگذارند كه كسى از مشركان بدان راه در آيد فرمود: كه شما به هيچ وجه از جاى خود نجنبيد و اين مركز را از دست مدهيد خواه ما غالب شويم و خواه مغلوب و بعد از تسويه صفوف و برافراشتن الويه علمدار قريش طلحة بن ابىطلحه به ميدان آمده مبارز خواست و مرتضى على به مبارزت وى بيرون رفته تيغى بر فرق وى زد كه تا مغزش رسيد و هلاك شد برادرش به ميدان آمد و بر دست حمزه كشته شد القصه علمدار قريش هلاك شد و علم كفر نگونسار شد و مسلمانان غلبه كرده كفار را از لشكرگاه بيرون كردند و به غنيمت گرفتن مشغول شدند چون نگاهبانان شكاف عينين فرار كفار و اخذ غنيمت ديدند مركز را گذاشته روى به لشكرگاه نهادند هر چند عبدالله جبير مبالغه كرد كه خلاف امر رسول خداى مكنيد فايده نكرد و ابن جبير با معدودى چند آنجا بايستاد و كفار چون آن ممرّ را خالى ديدند روى بدان صوب نهاده ابن جبير را با يارانش شهيد كردند و از عقب لشكر اسلام در آمده صف ايشان را از هم بپاشيدند و به شآمت مخالفت پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم كه از آن قوم واقع شد شكست بر مسلمان افتاد و بعضى كفار كه پشت داده بودند روى به معركه نهادند و اهل اسلام را در ميان گرفتند و در اين حال لشكر اسلام به سه قسم شدند قسمتى به هزيمت رفتند به حوالى مدينه تا به شهر درآمدند و قسمتى از ملازمت آن حضرت مفارقت ننمودند چون مرتضى على و سعد وقاص و طلحه و قسمتى سراسيمه و حيران در ميان ميدان مىگشتند و برخى از ايشان به سعادت شهادت فايز شدند و برخى آخر به خدمت حضرت خواجه عالم شتافتند.
و در روضة الاحباب آورده كه منقول است كه در روز احد چون مسلمانان روى به هزيمت نهادند حضرت رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم را تنها گذاشتند آن حضرت خشمناك شد در آن حال نگريست مرتضى على عليهالسلام را ديد كه پهلوى وى ايستاده گفت: اى على چونست كه به ديگران ملحق نشدى؟ گفت: يا رسول الله ان لى بك اسوة بدرستى كه مرا به تو اقتداست مقتدى از نزديك مقتدا كجا رود.
جان دهد عاشق و از كوچه جانان نرود
صفت عاشق صادق به حقيقت آن است بلبل سوخته هرگز ز گلستان نرود
كه گرش سر برود از سر پيمان نرود
ناگاه جمعى متوجه آن حضرت گشتند فرمود: كه اى على مرا از اين جمع نگاهدار على فى الحال متوجه آن قوم گشت و دمار از روزگار ايشان برآورد همه را متفرق گردانيد و بعضى را به دوزخ فرستاد و جماعت ديگر پيدا شدند نبى بولى اشارت كرد مهم آن گروه نيز كفايت شد در آن حال جبرئيل عليهالسلام با پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اين كمال مواسات و جوانمردى است كه على به جاى مىآورد حضرت فرمود: كه انه منى و أنا منه بدرستى كه على از من است و من از ويم جبرئيل گفت: و انا منكما و من از شما هر دواَم و شنيدند كه گوينده غيبى مىگفت: لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار 23 در درج الدرر روح الله روح مؤلفه در اين محل ذكر كرده كه بايد بىشبهه تصديق نمايى و بىشائبه تصور فرمايى كه سلطان اوليا على مرتضى عليهالسلام را كسب اين دولت عظمى و درك اين سعادت كبرى و نزول در اين مرتبه اسنى و عروج بر اين مقصد اقصى به بركت اقتدا به افضل اصفيا و به واسطه انتما باكمل اتقيا يعنى محمد مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم حامل شد كما قال الناظم و لقد اجاد فى ما افاد.
آن كو به سر مرتبه لافتى رسيد
آن پر دلى كه بر سر اعدا به ذوالفقار
با مهر او ز تفرقه هادل خلاص يافت از دولت متابعت مصطفى رسيد
همچون كليم بود كه با اژدهار رسيد
زر گشت كار قلب چو با كيميا رسيد
آوردهاند كه چهار تن از كفار قريش با يكديگر معاهده نمودند بر آن كه رسول خدا را صلّى الله عليه و آله و سلم به قتل آرند ابن شهاب و ابن قميه و ابن حميد و عتبة ابن ابىوقاص پس در اين محل كه اشرار غلبه كردند و ابرار مغلوب شده هر يك به گوشهاى افتاده بودند و حضرت رسالت با معدودى چند در موضعى افتاده بود آن سختدلان سستپيمان فرصت يافته دست جرأت از آستين وقاحت به در آوردند و سنگها حواله آن معدن جواهر رسالت و جلالت كردند ابن قميه سنگى چند حواله آن حضرت كرد و يكى از آن بر آئينه نورانى پيشانى آن حضرت كه محراب قلوب متوجهان حرم صدق و صفا بود و طاق ابروى دلجوى آن كعبه حلم و وفا آمد و به غايت مجروح گشت چنان چه خون روان شد و قطرات خون بر محاسن مبارك وى فرود آمد و حضرت آن را بر دل اطهر خويش پاك مىساخت و نمىگذاشت كه بر زمين چكد و مىفرمود كه اگر قطرهاى از آن بر زمين افتد هر آينه عذاب از آسمان بر اهل زمين نازل شود و ابن شهاب سنگى بر بازوى آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم زد و آن را مجروح ساخت و ابن ابىوقاص سنگى بر لب و دندان مبارك آن حضرت زد چنانچه لب لطيفش بشكافت و هر آينه آن بينواى خارستان حسد كه به سنگ كينه رطب تازه نخل جويبار قدس را خسته گردانيد نهال عملش در روز جزا به ثمره ان شجرة الزقوم طعام الاثيم بارور خواهد بود.
آن سختدل كه سنگ جفا بر لبت فكند جز خار، خار از آن رطبش نيست حاصلى
و هم از اثر آن سنگ دندان رباعيه آن حضرت از طرف شيب شكسته شد و يكى از آن گوهرهاى شب چراغ كه ماه را داغ سياه از آتش سوداى آن در دلست از آن درج ياقوتى بيرون افتاد و از بىحيايى آن مردود كه بر تخته خاك در هيچ شمارى نبود كسرى بدان عقد صحيح راه يافت.
داشت از درها دهانش درج پر وندر آن دُرجَست در سى و دو دُر
بود عقدى صحيح ليك در آن كسرى افكند سنگ بدگهران
گوييا آن سنگ خشك مغز را به جهت دفع سودا مفرحى در كار بود24 كه به جهدى تمام در شاهوار مىشكست و ياقوت زمانى مىسود.
كى شدى آن سنگ مفرح گراى گر نشدى در شكن و لعلساى
يا آن سخت دل سياه چهره مىخواست كه چون عقيق يمنى درخشان گردد از شعشعه سهبل تابانش اقتباس رنگى نمايد25
بود لعلش سهيل رخشنده
چون سهيلش رفيق سنگ آمد سنگ را رنگ لعل بخشنده
سنگ دردم عقيق رنگ آمد
در اين محل كه آن حضرت را چندين جراحت رسيد ابن قميه شمشيرى حواله آن حضرت كرد سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم از شمشير او احتراز نموده در مغاكى افتاد، رخساره آفتاب آثارش از نظر ابرار و اشرار نهان گشت و روز روشن به ديده دوستان چون شب مظلم تيره و چشم روزگار از مشاهده آثار چشم زخم اغيار خيره شد .
ناله دلها به ثريا رسيد از مژهها سيل به دريا رسيد
ابن قميه چون پنداشت كه خورشيد شرع يقين جامه غروب فنا پوشيده و ماه اوج كمال به مغرب فوت و زوال متوارى شده قوم خود را مژده داد كه كار محمد را بساختم و دل از مهم او بپرداختم ابليس از زبان او فرا گرفته آوازه انداخت ألا ان محمدا قد قُتل بدانيد بدرستى كه محمد كشته شد! آواز ابليس به مدينه رسيد و به يك لحظه اين خبر دلسوز ميان دوست و دشمن انتشار يافت، اهل شرك از اين خبر شادمان شده، به گرفتن غنيمت مشغول شدند و سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بعد از زمانى از آن مغاك برآمد و به جانب شعب توجه نمود و برخى اصحاب به وى پيوستند و در اين غزوه حمزه عليهالسلام جرعهاى از جام شهادت چشيد و به روضه زاهره يرزقون فرحين رسيد و صورت شهادت حمزه سلام الله عليه بر اين وجه بود كه ج